منم آن حلقه در گوش و نشسته گوش شمس الدین


دلم پرنیش هجران است بهر نوش شمس الدین

چو آتش های عشق او ز عرش و فرش بگذشته ست


در این آتش ندانم کرد من روپوش شمس الدین

در آغوشم ببینی تو ز آتش تنگ ها لیکن


شود آن آب حیوان از پی آغوش شمس الدین

چو دیکی پخت عقل من چشیدم بود ناپخته


زدم آن دیک در رویش ز بهر جوش شمس الدین

در این خانه تنم بینی یکی را دست بر سر زن


یکی رنجور در نزع و یکی مدهوش شمس الدین

زبان ذوالفقار عقل کاین دریا پر از در کرد


زبانش بازبگرفت و شد او خاموش شمس الدین